رفته رفته پدیده های معنی دار در دنیای پرتلاطمم به مانند حبابی در هوا به هیچ بدل می گردند. روی صندلی چرم داخل اتاقم نشسته ام و به شمارش لحظه هایی که در دم سپری می شوند می پردازم. لحظه ها بی معنی، اعداد بی معنی، رابطه بی وزن و فقط یک روزنه کوچک. هر روزکه می گذرد بیشتر مشتاقش می شوم و گهگاهی فرا می خوانمش تا به نزدم بیاید. گاهی به سقف خیره می شوم و چهره اش را برای خودم تصویر میکنم. در این فکرم که تا کجا مرا به دنبال خود خواهد کشاند این موجود جذاب و ترسناک.در تنهایی صدایش را مدام می شنوم که می خندد.خنده ای رازآلود و پر رمز و راز. یک با از او پرسیدم که به چه می خندی، گفت: به حماقت همیشگی شما انسانها.